تمام فکر شو تکبر گرفته بود و احساس قدرت می کرد و دوست داشت مردم را به سمت خود بکشد اما برایش مهم نبود چطوری!
از راه خوب یا از راه بد شمردن مردم دیگر .
شب های محرم و صفر ورمضان میهمان کردن اما نه بخاطر خدا بلکه برای ریا ، دست بیچاره را گرفتن نه برای عزت بلکه برای منت واین تنها کار هایش نبود.
حرف حق می زد و ناحق عمل می کرد تا یه روزی یکی بخاطر ظلمش اورا به خدا سپرد
جرمش قتل بود اما نه انسان مرگ یک درخت آنهم از روی حسادت ،از روی غرور .
صاحب درخت عارض شد اما با توجه به زیرکی مرد نتوانست حرف خود را ثابت کند محکوم شناخته شد دلش شکست و پرونده اش را به دادگاه بالاتر که خدا قاضی اش بود سپرد و این بار دادگاه را برد.
وقتی مرد مغرور مشغول شکستن درخت دیگری بود ، درخت برروی سرش برگشت و خانه نشین شد تازه یادش افتاده بود که خدایی هم هست که ناظر است خواست تا به زندگی برگردد اما دیگر زمانی نداشت.
نویسنده : خاطره/اردیبهشت 93
داستان پنجم- تازه یادش افتاده بود خدایی هم هست
داستان کوتاه کوتاه - داستان چهارم - سلام
داستان دوم - راز مادر ( حرمت خاک پدر )
درخت ,خدا ,بخاطر ,یادش ,خدایی ,هست ,خدایی هم ,هم هست ,را به ,افتاده بود ,یادش افتاده
درباره این سایت