چشمانش را باز کرد و بست همه امده بودند بغیر از انکه منتظرش بود .
شاید ته دلش رخصتی خواست برا فرصت گرفتن برای انتظار کشیدن از انکه احظارش کرده بود شاید بیاید اما فرصتی نداشت.
دوباره چشمانش را باز کرد اما دیگر چشمانش هم داشت از او توان دیدن را میگرفت .
در پرده ی وهم کسی را دید و چشمانش بسته شد و دیگر باز نشد
داستان پنجم- تازه یادش افتاده بود خدایی هم هست
داستان کوتاه کوتاه - داستان چهارم - سلام
داستان دوم - راز مادر ( حرمت خاک پدر )
چشمانش ,باز ,انکه ,شاید ,داستان ,کوتاه ,از انکه ,بود شاید ,چشمانش را ,باز کرد ,را باز
درباره این سایت