سلامش کردم !
باور نکرد برایش آرزوی سلامتی دارم ، گفت : سلام گرگ بی طمع نیست
ته دلم خالی شد اما برای اینکه او بیش از این ناراحت نشود رفتم !
گفت : دیدی تیرت خطا رفت
فقط برگشتم و نگاهش کردم و او با نگاهی تحقیرانه بهم فهماند که ارزش عشق را نمی فهمد.
داستان پنجم- تازه یادش افتاده بود خدایی هم هست
داستان کوتاه کوتاه - داستان چهارم - سلام
داستان دوم - راز مادر ( حرمت خاک پدر )
سلام ,داستان ,کوتاه ,نگاهی ,نگاهش ,برگشتم ,کردم و ,نگاهش کردم ,و او ,او با ,نگاهی تحقیرانه
درباره این سایت